2003/06/03

مرد خدا حدود هفتاد و هفت هشت سالشه. تمام عمرشو براي خدمت به خلق به كار برده. توي آلمان مهندسي برق خونده بود. چند دفعه اي از خطر مرگ حتمي نجات پيدا كرده بود. يه دفعه سوار قطار بوده، قطار مي ايسته، فكر ميكنه كه رسيدن به ايستگاه. در قطار رو باز ميكنه و همچين كه پاشو ميذاره روي پله آخر يه قطار ديگه با فاصله نيم متري از جلوش رد ميشه. يك دفعه هم برق 220 ولت ميگيرتش و خيلي اتفاقهاي ديگه. نگاش كه ميكني،‌ صورت آرام و دلپذيري داره. از اوناست كه به موقع براي دفاع از حق ديگران همجين آتيشي ميگيره كه فكر ميكني يك آدم عصبي مزاجه. و البته در عقايدش به قول امروزي ها تساهل و تسامح نيست. دل نترسي داره. دلي كه خاص مردان خداست. از اوناست كه همه كار كرده. از خياطي و آشپزي و باغبوني بگير تا طراحي كارخونه برق و معاونت وزير.
و حالا در سن 78 سالگي، داغ فرزند به دلش نشسته. دختري كه خودش نوه داشت. دختري كه پسرش تازه امسال وارد دانشگاه شد. و دختري كه همسر يك پزشك بود، به دليل بيماري هپاتيت، ظرف كمتراز يكهفته از اين دنيا رفت.
وقتي به اين ماجرا فكر ميكنم، مي بينم خيلي سخته. براي پدر و مادري كه در سن پيري فرزندشون رو از دست بدن. يادمه يه روز يك نفر زنگ زد به مرد خدا. گفت آقا بچه ام بچه ام گم شده. مرد دلداريش داد،‌ نگران نباشيد خانم. پيدا ميشه. همين دو سه روزه پيداش ميشه. چند سالشه؟ زن گفت 27 سال. مرد گفت خب ديگه مرديه. ديگه بچه نيست شما چرا اينقدر نگرانش هستيد؟ بعد يه كم با خودش فكر كرد ديد كه عجب حرفي زده بوده. بچه ي آدم 50 سالش هم بشه بازم بچه ادمه. از فرزندي كه خلع نميشه. و حالا....
خواستم مرثيه اي بنويسم. خواستم چيزي بنويسم كه بگم از دست دادن عزيز، خيلي سخته. ولي دست و دلم به نوشتن نرفت. ديدم هرچي بنويسم، تكرار همه ي چيزاييه كه هر وقت كسي مي ميره، به بازماندگانش ميگن.
سر همتون سلامت

No comments:

Post a Comment