2003/06/02

نسل سوخته

اول دبستان كه بودم،‌ يه روز زنگ تفريح دوتا پنجمي امدند و كارت انتظاماتشون رو نشونم دادند و اسمم رو پرسيدن. يه چند لحظه بعد از پاي بلندگو اسمم خونده شد كه برم دفتر. چرا آشغال ميريزي توي حياط؟!! سال دوم،‌ يكي از ناظمهايمان كه براي چند روزي از جبهه اومده بود،‌ بعد از صحبتهاش سر صف،‌ از بچه ها سان ديد. وقتي كه داشتم از جلوش رد ميشدم،‌ دستم رو به نشانه به اميد پيروزي به شكل V بهش نشون دادم، تمام سال بالاييها بهم خنديدند و من به خاطر به هم زدن نظم(لابد از نوع عموميش) به مدت نيم ساعت از كلاس محروم شدم. سال سوم مدرسه ام رو عوض كردم و توي مدرسه جديد غريبه اي بيش نبودم و خب غريبه ها هم مظلومتر از بقيه. سال چهارم به عنوان شاگرد نمونه مدرسه سرصف مدير كلي تعريفمان كرد و بعد ازم خواست كه يه جمله بگم. منم گفتم كه بچه بزرگترها بچه كوچيكترها رو اذيت نكنن. اون روز با شلوار پاره اومدم خونه چون سال پنجميها حسابي به حرفم گوش كرده بودند!!! اون روز يه درسي هم بهم ياد دادند كه هروقت پنجمي شدي تلافي كن. پنجمي كه شديم،‌ تهران موشك بارون شد و مدرسه اي نبود تا تلافي در كار باشه.
سال اول راهنمايي كه بوديم،‌از بچه سال بالاييها كتك ميخورديم،‌ زور بهمون ميگفتن. سال دوم راهنمايي كه رفتيم،‌ به خاطر كمبود جا،‌ سال اوليها رو انداختند بعدازظهر؛ براي همين باز ما بچه تر بوديم و سال سوميها كتكمون ميزدند و زور ميگفتن. سال سومي كه شديم،‌ گفتن كه شما بزرگ مدرسه ايد و بايد الگو باشين ما هم مثل بچه ي آدم گفتيم چشم.
وارد دبيرستان كه شديم،‌ سال چهارميها،‌ سيگار به لب سر كوچه وايميستادن،‌ يه چند تا متلك بارمون ميكردن و تا عقده دلشون خالي نميشد ولمون نميكردن. سالهاي بعد هم همينگونه گذشت. پياز داغش يه خورده كم و زياد شد، ‌ولي در اصل ماجرا فرقي نكرد.
--------------
روز يك:
بهش ميگم من تنهام. نميشه بياي خونه؟ ميگه چرا. ميخواي همين الان بيام؟ ميگم نه. ولي ديگه هشت خونه باش.
ساعت 10 مياد. ميگه ميبخشي منو؟ ميگم مساله بخشيدن نيست مساله اينه كه فقط خودت رو ميبيني.ميگه آخه خيلي ناراحت بود مجبور شدم بمونم به خدا بهم خوش نميگذشت.
فرداي روز يك:
ساعت 11و ربع شب. بهش ميگم تا كي پاي اينترنت ميخواي بموني؟ من كار دارم. ميدوني كه من كارم با اينترنته. نميخواي بخوابي؟ ميگه سه ربع ديگه پا ميشم. ميگم يعني من برم بخوابم بعد كه بيدار شدم خيالم راحت باشه كه تو ديگه با كامپيتور كاري نداري؟ ميگه آره.
---------------
من جزو نسل سوخته ام. كوچيكتر احترام نگه نميداره و بزرگتر حق خودش ميدونه هر چي كه ميخواد بگه و هردو فقط خود را مي بينن. انگاري كه اين نسل اصلا وجود نداره. من همون نسل سوخته ام كه به خاطر نسل بعد وقبل خودم، براي اينكه كار خودم رو انجام بدم، يا اصلا ميخواي اينطوري فرض كن،‌ براي اينكه تفريح كنم،‌ بايد نصف شب بيدار شم. بكن. چشم. نكن. چشم. بپوش. چشم. نپوش. چشم. برو. چشم. نرو. چشم. بايد به حرف بزرگتر گوش كنم چون بزرگتره و به كوچيكتر بگم چشم چون پيش خودم ميگم من كه تفريحي نكردم؛‌ من كه خيري نديدم. بذار اين نسل لااقل كيفش رو بكنه. من همون نسل سوخته ام كه نسل بعد سوارمه و نسل قبل شلاقم ميزنه كه هي برو. كجا؟ برو مملكتت رو بساز.
كي از نسل سوخته انتظار ساختن كشور رو داره؟ انتظار فرداي بهتر؟ سال چندم بوديم كه توي كتابمون نوشته بود ايران خويش را كنيم آباد؟

No comments:

Post a Comment